انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

امروز راضی رو دیدم... بعد؟ هدیه ی تولدم رو امروز ازش گرفتم. یه پاکت که وقتی توش رو نیگا کردم یکی از خفن ترین ایبریک های مسی-ه دسته چوبیه دنیا توش بود برام و راضی گفت اون روز رسول اومد خونه و دیدم این دستشه و گفت اینو برا پرستو خریدم که قهوه ی ترک هاش رو تو این درست کنه تا خفن تر شه... و یه ماگ زرافه دار خوشگل هم بود که اونو خود راضی برام خریده بود... واقعن سورپرایز شده بودم، از خوشالی نفسم گرفته بود... از اینکه انقد این زوج مهربونن، خوبن، حال خوب کنن برام...

امروز با راضی حرف زدم، خیلی زیاد... و راستش؟ فهمیدم چی می خوام نه، چی حقمه... که چرا واقعن نباید برام مهم باشه؟ چرا نباید بهش فک کنم و چرا حق خودم ندونم... جدی چراااا؟ تو شرایط دیگه ای بودم اوکی، هرطور که ایده الم بود می رفتم جلو و به کونم هم نبود. اما الان؟ تو این شرایط؟ منطقی نیست... فرسوده می شم. دارم له می شم و بیام مدلی زندگی کنم که اوکی حالا هرچقد این شرایط طول کشید، اوکیه؟ چراااااا واقعن این مدلی باید فک کنم؟ چرا باید فک کنم هرچقد این زجر و سختی و جهنم ادامه پیدا کنه، اکیه؟ چرا نباید بفکر تموم کردنش باشم؟ نقطه گذاشتن تهش؟... من فکر می کنم، بدون احساس و تصمیمم رو می گیرم و اصن هم کاری به اینکه حرف بقیه چی هست برام مهم نیست، حتی طرز فکرشون... خیلی منطقی و عاقلانه می خوام برم جلو... دارم نابود میشم تو شرایط الانم. نابود میشم...دیشب ٣ بار از خواب بیدار شدم بخاطر اتفاق ها، و من یه شب خواب اروم ندارم. بعد گه می خورم که تو این شرایط به ازدواج اعتقادی نداشته باشم... یه عصبیه گهی شدم که فقط دلم می خواد پاچه بگیرم و برینم به یکی. دارم روانی میشم و چرا نباید به ازدواج، به یه شروع جدید، به یه قمار،به یه اتفاق امیدوار کننده ایمان نداشته باشم؟... چی دارم که ممکنه ببازمش؟ ارامش؟ هع....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.