انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

شاید اون موقعی که ادما بفکر تصمیم های بزرگ و مهم تر بودن، بفکر تغییر رشته یا اپلای کردن تو کشور دیه یا ارشد و پی اچ دی خوندن، من مشغله ی ذهنیم و زندگیم روی بدیهیاتم بوده... روی اصرار و پافشاری روی اعتقاد و حقم... شاید اون موقعی که ادما دمبال کار می گشتن یا شوهر، دمبال حقوق بالاتر، دمبال ترفیع، دمبال فیلان کلاس و فیلان جا رفتن برای بالا بردن اطلاعات و کوفت و زهرمار، من همه ی انرژیم رو گذاشته بودم واسه بدست اوردن همون چیزی که هستم... شبی که قرار بود صبحش برم دانشگاه، بابا بم گفت یا چادر سر می کنی یا اجازه ی دانشگا رفتن بت نمی دم... اون موقع؟ یه دختره ابرو پاچه بزیه سیبیل داری بودم که تموم زندگیش تو کنکور خلاصه شده بود و فک می کرد همه ی پسرا دوستش هستن و هیچ حس اون مدلکی به پسرا نداشت و هیچ نگاه فیلان و منظور داری بلد نبود... دانشگاه براش دانشگاه بود، جایی که مثلن تموم ارزوهاش قراره به حقیقت بپیونده. دختر عموم تو زندگیش یه گهی خورده بود و من باید توان گه خوردن ایشون رو می دادم و تنبیه می شدم. یا چادر یا دانشگاه... همون شب قرص خوردم و خودکشی کردم. من ادم قر و فرداری نبودم.دخدره ی قرتی-ه ارایش کرده ی مانتو تنگ و شلوار کوتاه پوشیده ی تو خیابونا نبودم. دخدره ی قرارایه یواشکیه قبل مدرسه و حرف زدنا و دست مالیدنای تو کوچه های خلوت سرظهره بعد از کلاس زبان و فوق العاده ها... اما دختر چادر پوشیدن هم نبودم. برام فرق داشت... نمی تونستم چیزی بشم که نبودم. خودکشی کردم و ساعت ٣ صبح تموم قرص ها رو بالا اوردن. حاضر بودم بمیرم و مجبور به چیزی که نیستم نباشم.صبح بیدار شدمو زنده  بودم. به مامان گفتم اکی انتخاب دیگه ای ندارم حالا که زنده م. ترجیح می دم چیزی که تموووووم مدت ارزوم بوده و براش جون دادم رو بذارم کنار و بین چادری بودن و اجازه ی دانشگاه رفتن و یا محروم شدن ازش؟ ارزوم رو فراموش کنم و دانشگا نرم. حاضر بودم رویامو قربانی کنم اما چیزی باشم که بودم...مامان گریه کرد و قسمم داد. از همون روز مجبور به چادر سر کردن شدم. و؟ من ادمش نبودم. نمی تونستم. نه لج بازی بود نه چیزی، نمی تونستم.... اوایل مرتب سر کردم و یک جا دیدم نمی تونم، عصبیم می کرد.... از یه جایی به بعد می ذاشتم تو کیفم و وقتی نزدیک خونه و بابا میشدم سر می کردم. ٧ ساااااال این کارو انجام دادم. بابا ادم بخشیدن نیست. واسه کارای نکرده دادوبیداد و عصبانیت داره، چه برسه تو رو در حال ارتکاب اشتباهی ببینه. هر روز واسه ٧ سال این ریسک رو می پذیرفتم که بدون چادر تو شهر قدم بزنم و نفس بکشم. هیچ تصوری نداشتم اگه بابا ببین چی میشه، رسمن بگا می رفتم. شاید هیچ وخ اجازه ی بیرون بودن رو دیه بم نمی داد، اما برام اهمیت نداشت. ترجیح می دادم  اگه قراره فقط یه روز بیرون باشم مطابق عقیده ی خودم باشم. خودم باشم.... بعضی وختا گریه م می گرفت چون دام می خواست یه کیف کوچیک بردارم، اما همیشه باید کیفی انتخاب می کردم که جا واسه یه چادر داشته باشه یا یه پلاستیک یا بگ دستت باشه که چادرت رو بذاری توش. و همیشه باید همچین چیزی رو حمل می کردم... حس مزخرفی بود. خیلی مزخرف... تموم ٧ سال. این روزا؟ سر یه اتفاقی مامان خیلی محکم بهم گفت لازم نیست دیه با خودت چادر داشته باشی... روز اولی که رفتم بیرون؟ یه حس ازادیه فوق العاده ای داشتم. یه حس رهایی. با اینکه تو تموم این مدت چادر نمی ذاشتم اما احساس می کردم همه دارن بم نگاه می کنن و می دونن که من امروز چادر ندارم، که کیفم سبک و خالیه... حس رهایی داشتم.روی چیزی که اعتقاد داشتم وایساده بودم، کوتاه نیومده بودم.حق بدیهیم... می تونستم تو تموم راه برقصم. و خوشال خوشال راه برم. واسه حق بدیهیم ٧ سال جنگیده بودم... اگه ادما دستاوردای بزرگی تو زندگیشون ندارن بهشون خرده نگیرید که زندگیشون رو هدر دادن یا کاری نکردن، شاید اونا واسه بدیهی ترین خواسته های زندگیشون داشتن تلاش می کردن، استرس می کشیدن و درگیر بودن... حس خفقان داشتن واسه بودن چیزی که نیستن تو تموم سالها و جنگیدن برای تموم چیزای پیش پاافتاده و ساده.... 

من ادمی بودم که این روزا رو گذروندم. و حتی انقد برام باورنکردنیه این روزا بدون چادر بیرون رفتن که نمی تونستم ازش بنویسم... اما فک می کنم ادم هایی که همچین خواسته هایی دارن، افکار مریضی دارن. نگاه خودشون مشکل داره که از طرف مقابلشون خواسته های اینجوری دارن....

و نه تنها تو این موضوع در حالت کلی من به این باور رسیدم ادمایی که تو یه موضوع گیر دارن، دلیلش مشکل دار بودن خودشونه

هاپو دوس نداره من تنهایی برم کافه چون خودش وختایی که کافه می رفته و دختر اکی ای می دیده باهاش تیک و تاک می زده... و چون خودش اینکارو می کرده فک می کنه تموم پسرای دیه که تو کافه هستن و حالا تنهان شاید بخوان با من اینکارو کنن... 

گرچه من به کار خودم ادامه می دم چون به درستی کاری که می کنم ایمان دارم و به فضایی که تنهایی گاهی تو کافه می گذرونم نیاز دارم. به مرور زمان یا بهش ثابت می شه که همه اینطوری نیستن یا با این بخش من کنار میاد... 

از خواسته هاتون و از اون چیزی که فک می کنین حقتونه دست نکشید، شاید برای همه ی دنیا خیلی کوچیک، بی اهمیت و پیش پا افتاده باشه اما هیچ کس جای شما زندگی نمی کنه و از جایگاه و اهمیتی که پیش شما داره در جریان نیست...

از سال ٨٧ واسه چادر سر کردن ناراحت بودم، اشک ریختم، اشک ریختم، اشک ریختم .... و امروز؟ سال ٩٤ هستیم. ٧ سال زندگیمو سر چیزی که شاید هر کدوم از شوماها تو زندگیتون دارید و هیچ حواستون بهش نیست دادم و الان؟ خوشحالم 

و هیچ اهمیت نمی دم اگه دارم زندگیمو واسه بدست اوردن همین چیزای کوچیک و بدیهی از دست می دم... بجای غر زدن ترجیح می دم به کائنات با همه ی قوام نشون بدم چی می خوام و قرار نیست با هرچیزی که او برام داره کنار بیام و بپذیرم...

نظرات 10 + ارسال نظر
یلدا دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 10:16

پرستو من بهترین روزای زندگیم به خاطر چادر در جنگ بود، به خاطر این و خیلی چیزای شبیه این، و این بار اون مامانم بود که مثل بابای تو بود، ولی باورت نمیشه اثلن دلم نمی خواد حتی یادم بیاد چه برسه که بخوام بنویسمش. خیلی خوبه که یکی هست که درک میکنه این حسه گه رو، همه میگن این مشکلات انقد مهم نبوده که بخوای این قد درگیرش بشی ولی واسه من بوده، واسه تو بوده، و خیلی بده که اصلن بوده...
روزی که دفتر خاطرات عزیزم و که بهش عشق داشتم با دستای خودم ریز ریز کردم چون مامان یواشکی خونده بودتش، روزایی که کتاب رمان بامداد خمار رو شبا زیر پتو می خوندم و صبحش با چشمای خواب آلود میرفتم مدرسه، چون مامان نمی زاشت کتاب داستان بخونم... وای پرستو یاد روزاش می افتم حالم بد میشه، من اون موقع یه دختر نوجوان بودم با کلی عشق و احساس ولی همش کشته میشد و من چون می خواستم نزارم کشته شه باید می جنگیدم

چرا خیلی مهمه، خیلی مهمه که وقتی می خوای از خونه بیای بیرون، یه چیزی بپوشی که احساس راحتی بهت بده، یه جور حس ازادی و رهایی داشته باشی تو خیابون... یه چیزی هییییی گوشه ی ذهنت نباشه، اذیتت نکنه... منم مشکل کتاب خوندن داشتم... بعد حالا من رمان هم خوندم اما خیلی کم، اما فک کن یه بار بابام منو بخاطر کتابای شریعتی دعوا کرد... اوووووه، چقد گریه کردم... بعد من تن تن کتاب می خوندم، سر کتابخونه رفتن و کتاب امانت گرفتن باز بدبختی داشتم...
بیخیال... بیخیال
دارم فک می کنم چقد بخاطر درست زندگی کردن تنبیه شدم...

Mina یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 15:56

Brava!!
Vaghean b in jesarat v sarsakhty v mohkami bayad goft brava

مینا نمی دونم چرا کامنت می ذاری برام...

memol یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 15:16

منم مثل میلو...لایک به این پستت و لایک به دختر سرسختی که من واقعا دوسش دارم...

مررررسی مونا جان... مرسی از همه ی مهربونی و محبتی که همیشه بم داری

عسل یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:01

عزیزممم
من خوب درکت کردم که تمام انرژی تو گذاشتی برای بدست اوردن یه چیزایی که حق بدیهیت بوده
برای منم یه سری ازین اتفاقا افتاده اما نه در مبحث چادر و پوشش
ولی میتونم کااامل بفهمم چی میگی:(

همه مون یه سری چلنج ها و سختیایی داریم که درگیرشیم و همه ی سعیمون رو می کنیم تا چیزی که فک می کنیم درسته برامون اتفاق بیفته...
هوووم

seven یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 09:44 http://shades-of-grey.blogsky.com

من بهت افتخار میکنم؛ بدترین اشتباه ادم ها دست کشیدن از خواسته هاشونه! ایشالا که به همه ی خواسته هات میرسی ...یکی یکی...خیلی خیلی زود :)

مررررررررسیییییی :)
مرسی واسه اون خیلی خیلی زود ته جمله ت.... واقعن نیازمندیم که یه کم زندگی باهامون راه بیاد و یه حالی بهم بده :)

elham یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 08:24

حداقلش جایی که تو زندگی میکنی کسی دید بدی نسبت به دختر مانتویی نداره ولی اینجا اگه چادر نداشته باشی رسما فاحشه حساب میشی
منم سالها جنگیدم
من حق داشتم اون مدلی که خودم میخوام زندگی کنم
دلم میخواست خودم باشم حتی اگه بد
تو ایران میتونی همه چی باشی الا خودت
وقتی این یادداشتت رو خوندم دیدم چقدر خسته ام
خسته از اونهمه قضاوت حتی از طرف خانواده ی خودم
اینجا چقدر زن بودن درد داره ...

اخ... متاسفم خب. 
اما من مطمئنم یه جا می رسی به چیزی که باورته و بهش ایمان داری... من مطمئنم. حتی شاید خیلی خسته و دردناک ها. اما می رسی... بت قول می دم. فقط باورت به درستیه چیزی که بش اعتقاد داری رو از دست نده

zero یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 08:16

چقدر حرفات این روزا حرف دله.. و چقدر خوب در قالب جملات قشنگ بیانشون میکنی... مثه این پرزنا حرف دردو دلم باز شده انگار.


خب اره هر کسی از این سخت گیریای‌ پدرانه داشته با درجات مختلف! ولی اینکه واسه داداشت اپن مابند باشه و حتی یادش بده چطور جی اف بگیره! ولی در مورددختراش .. این خیلیییی نامردیه.
اول میگفت چ اشکال داره دخترم با کسی اشنا شه واسه ازدواج! بعد ک ن قضیه رو عین احمقا بهش گفتم تا چقد منو روانی کرد با کنترلا و .. همچین به هم ریخت همه چیو.. چ ابروریزی تو دانشگا راه انداخت...
ولی خب شاید همین اذیتاش باعث شد بیشتر پافشاری کنم و قایمکی...
البته از اونم دیگه‌دل خوشی ندارم! چون اونم کم اذیت و کنترلم نمیکرد.. و انگار فقط ی وابستگی وحشتناکه‌که جذبمون میکنخ.. نمیدونم.. خودمم موندم که چرا ادامه میدیم... انی وی..
از کافه گفتی.. بزار ازت از حرف زدن حتی با استاد بگم!! سلام علیک ساده با همکلاسی.. واتس اپ وایبر اینستا فیس بوک...
سر هرررر کدوم هزاران بار دعوا و ...
دعگای بدا!
غیرت مضخرفففففف
گیر به تیپ و همه‌چی و همه چیییییییی حتی لاک:(
کار کردن و همکار مرد داشتن... که دیگه کلا
قیدمو زد...
خیلی کوتاه اومدم تو همه اون موارد... با اینکه‌خودش اصلا رعایت نمیکرد.... ولی کوتاه اومدم...
ولی‌این اخری.. نه .. از کارم کوتا نیومدم..
نمیدونم ارزششو داره یا نه... ‌ولی تو شرایط من . حس میکنم کار درستیه...
ه با ازدواج داداشش که کل اشنایی و خواستگاری و عقدشون ۷ روز طول کشید و دختره شب عروسی مهرشو گذاشت اجرا .. و اینم گفت نظرم عوض شد ... دیگه از ازدواج خوشم نمیاد! میخوای همین جپری بمون! نمیخوای برو دنبال ایندت! موندم حتی با این حرفش ی سال موندم..
ولی از کارم نتونستم... اون دیگه شخصیت و استقلال من بود .. باید رو پام وایمیستادم.. باید خودمو نجات میدادم..
کات کرد! البته الانم هی ب طرز مسخره ای اس و پی ام و حتی رابطه بینمون هست... ولی ب قول خودش من عوض شدم! عاقل شدم..
تو این جامعه باید نقاب زد.. باید ی چیزایی رو پنهون کرد ... کسی ظرفیت پذریش همه ی حقیقت وجود تو رو نداره... لیاقتشو نداره یعنی...
میخوام بجنگم و بسازم زندگیمو... ارامش میخوام..
کاش بزارن

می دونی من واقعن نمی تونم تحمل کنم حساسیت و گیر دادنای اینجوری رو... ینی اگه اون حس رهایی رو نداشته باشم، نمی تونم ادامه بدم... رها می کنم ادمم رو...و در مورد کافه نرفتن، خود هاپو هم که نمی ره. و کلن اگه چیزی از من می خواد اول خودش رعایت می کنه. البته تنها چیزی که رعایت می کنم اینه که با دوست اقایی مثلن تند تند بیرون نرم. و این موردیه که خود هاپو هم رعایتش می کنه و اصن با دوستای خانومش بیرون نمی ره...من بنظرم رابطه ینی همین، یه چیزایی رو اول خودمون رعایت کنیم بعد از طرف مقابل انتظار داشته باشیم...من اینطوریم حداقل
و خب تجربه ی تلخی داشته و میشه بهش حق داد اما واقعن همه ی ادمها مثل هم نیستن و نیدونم واقعن :|
مرسی که برام حرف می زنی ... و واقعن بهترین کارو می کنی که از کارت و استقلالت دست نمی کشی... می تونم بپرسم چند سالشه؟
و اینکه اخ از باباها که بعضی وختا بد می رینن تو زندگیه ادم...

مرمر یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 07:02 http://www.m-h-1390.blog.ir

اینجا زندگیت چقد شبیه الان زندگی منه..یعنی منم بعد هفت سال خلاص میشم..هرگز برا من تا اخر عمرم ادامه داره......
حالا مال من به اصرارباباهه نی ..حتی به اصرار مسترم نی...بلکه به زور ..زور شغل مستر..به زور اون کله گنده هااا..که بابت این کارشوون هیچ وقت نمیبخشمشون..هیچ وق...
الان میفهمم خیلیا بدون فک کردن به این موضوع دارن زندگی میکنن اما من...درحسرت یروز بدون ساک...کیف بزرگتر..و....

خیلی مزخرفه... خیلییییییییییییییییی
شاید خیلی زودتر حتی، زودتر از هفت سال...

یک زن یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 06:40

پرستو تمام این مدتی که دارم وبلاگت رو میخونم یا اینستات رو میدیدم فکر میکردم که خوشبحالت که اینقدر خوشبختی و اینقدر خانواده خوبی داری، مخصوصا اون عکسی که با مامان و بابات رو پشت بوم در حال کباب زدن بودین و چادر رنگی سر کرده بودی...
و حالا با این نوشته هات به این حرف رسیدم که" نباید ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودتون مقایسه کنید"
امیدوارم این روحیه ای که داری رو حفظ کنی، درسته زندگی با یه سری عقایدخاص شخصی و مخالفتها سخته ولی درنهایت این که آدم خوده خودش باشه یه لذت خیلی خوبی داره

:)
ادم ها همون چیزی رو قضاوت می کنن که ما بهشون نشون می دیم... نیدونم
بعد دقیقن همینه، نمی شه از ظاهر زندگی کسی فهمید که درگیر چه چیزاییه...
واقعن لذتبخشه، در نهایت درد و سختی اما لذتبخشه

میلو یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 00:45

Im really sry that I cant push the "like" button more than once!

مرسی میلو جان و خجالتم شد خو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.