انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

بیشتر از یک هفته ست غذای خوب نخوردم. اکچولی غذا نخوردم. البته به جز اون چیپس و پنیری که اون روز با سمی خوردم، چیز دیگه ای نخوردم... ٢ کیلو کم کردم. در حالیکه حتی نمی خوام نیم کیلو هم کم کنم. اون روز که از پیش هاپو رفتم زنگ زد که عه پرستو می خواستم بهت سالاد الویه بدم ببری با خودت، یادم رفت ظرف الویه موند تو یخچال.هاپو می دونه این روزا خونمون غذا نداره. اشپزخونه ی زنده، مال خونه ایه که حالش خوبه. خونمون حالش خوب نیست و غذامون یا تن ماهی-ه، یا نیمرو یا سیب زمینی پخته... حتی حوصله ی غذایی که بابا از بیرون می گیره رو هم ندارم و اون شب به اصرار مامان ٤-٥ قاشق از کباب خوردم... گرسنمه، و هیچی نمی تونم بخورم. چون غذا باید برام هیجان انگیز باشه... و من از غذایی که هیجان انگیز نباشه نمی تونم بخورم... اون روز هاپو اومده بود دمبالم که ببرتم بیرون غذا بخورم. هرچی گفت، گفتم دلم نمی خواد... مزخرف اوضاع مالیش توو این شرایط خراب شده  و من دلم نمی خواد بهش فشار بیاد توو شرایطی که حتی معلوم نیست که کی قراره کارش درست بشه... و قبول هم که نمی کنه بریم بیرون و من حساب کنم. بعد تازه باید جوری بگم نمیام بریم بیرون که متوجه نشه دارم مراعاتش رو می کنم چون ناراحت میشه و دوست داره منو ببره بیرون. و من این روزا حتی حوصله ی تنهایی بیرون رفتن و غذا خوردن رو ندارم ... 

نظرات 1 + ارسال نظر
میرا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 23:38

منم اینجوریم..عاشق غذا خوردنم اما با حسای خوب....ااه این حس بد رو میفهمم.آدم گرسنه میشه اما انگار یه چیزی بیخ گلوشو گرفته چیزی بخوره...من حتا حالت تهوع هم میگیرم اینجور وقتا..بعد کلا تمام گلوم طعم گریه و شوری اشک داره...یه وضع بدی

من وختی عصبیم یا نباید غذا بخورم یا بیشتر می خورم... الانم تواناییه بیشتر غذا خوردن رو دارم، غذا وختی خوشمزه نباشه اما اصن نمی تونم برم سراغش :|
اه چقد حس بدیه :((((

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.