انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* چیزی که باعث شد اینستامو پاک کنم، بودن عکسای سفر مشهد بود... انقد خشم و نفرتم زیاد بود که حتی تواناییه پاک کردن دونه دونه عکسایی که اذیتم می کردو حالم رو بهم می زد رو نداشتم و یک دفعه کل اکانتمو دیلیت کردم. و همون موقع دلم برای لحظه های دو نفری و حسا و عکسای تنهاییه خودم سوخت. می خواستم اونا رو نگه دارم اما فک می کردم اگه اینستامو باز کنم و دونه دونه عکسا رو ببینمو پاک کنم باز حالم خراب می شه، باز دلم بهم می خوره، باز صد باره و دویست باره تصویرش میاد جلو چشمم... 
یه اینستا درست کردم، واسه لحظه های خودم، خودم و هاپو... هیچ تلنگر خانوادگی ای نباشه توش، اثری از چیزایی که خیلی غمگینم می کنن، جوری غمگینم می کنن که در برابرش حس درموندگی کنم، که بخوام پاک شه. نباشه، حذف شه...
دلم می خواد عکسام با هاپو جایی باشه که اگه یه روز رابطه م با هاپو کات شد، برنگردم و عکسامونو هم پاک کنم، که بخوام انکار کنم روزایی که با این ادم گذروندم، لحظه هایی رو که این ادم کنارم بوده... از این کار متنفرم. البته من از خیلی چیزا متنفرم توو زندگیم اما مجبورم به انجامشون
یه بار یه نوشته ای بود می گفت، اگه با ادم جدیدی اشنا شدی و ازت پرسید رابطه قبلیت در چه حدی بود؟ بهش نگو چیز خاصی نبود، خیلی کم همو می دیدیم و چیزی بینمون نبود... بگو عاشقش بودم، بگو همو دوست داشتیم اما نشد... شجاع باش. 
نشون ندادن یا پاک کردن دوس پسر/ دوس دخترمون به معنای نبودنشون، نفس نکشیدنشون، زندگی نکردنشون نیست... از اینکه انقد ضعیفم که توو این لحظه ها انقد گوله می شم تو بغل هاپو، انقد هرلحظه می خوامش از خودم بدم میاد حتی، از اینکه نمی تونم انکار کنم که تنها چیزی که این روزا منو به لبخند میاره، حال و هوامو عوض می کنه و کنارش ارامش دارم، از خودم بدم میاد.... از اینکه انقد این ادم توو پشت صحنه ی زندگیه من باید باشه، باید پنهونی ببینمش اما انقد نقش و حضورش پررنگه ، از خودم بدم میاد ... 
نظرات 3 + ارسال نظر
میرا شنبه 4 مهر 1394 ساعت 02:11

پرستو من چیزی ندارم بگم..فقط یه بغل محکم و بوس:*

مرسی که انقد محکم و سفت کنارمی

الهام جمعه 3 مهر 1394 ساعت 14:26

چند روزه هی میخوام بیام بنویسم ...بنویسم از اون اتفاقی که سالها قبل من و مثل این روزهای تو کرده بود بابای من بابای قهرمان زندگی من با یه خبر با یه جمله فرو ریخته بود تو ذهنم ...شب و روز گریه میکردم
و حالا سالها گذشته از اون روز جای زخمش هنوز درد میکنه ولی دیگه به اون تلخی نیست انگار ...از بس بهش فکر کردم
نمیدونم حق داشت یا نداشت هیچی نمیدونم فقط میدونم که قهرمان زندگیمو یه شبه با یه خبر از دست دادم

متاسفم برای تمووووووم این اتفاقایی که برامون افتاده، تموم این گریه ها و شکستن هامون...متاسفم واسه اینهمه دخترای غمگین...

مرمر جمعه 3 مهر 1394 ساعت 12:33 http://www.m-h-1390.blog.ir

هرکاری که دلت بهش راضی انجام بده گور پدر دنیا...والا
....ازته دلم خوشحالم ازاینکه داری کم کم روبراه میشی;)

مرسی مریم جان، مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.