انقد می ترسم و ته دلم خالیه که دستام، پاهام درد می کنه... بس که یخ کرده. بس که عضلاتش گرفته... هاپو زنگ می زنه می گه سلام، پق می زنم زیر گریه.هر دفعه ٤-٥ دیقه گوشی رو نگه می داره من پشت تلفن اشک می ریزم و اون ور اون سیگار می کشه. از این دوس پسرایی نیست که یه ساعت گوشی رو نگه داره تا تو گریه ت رو کنی، از اینا نیست که وختی داری اشک می ریزی هی بگه عزیزم من اینجام، غصه نخور و فیلان. سیگار می کشه و وختی سیگارش تموم شد می گه: اکی پرستو کار داشتی زنگ بزن، صداش از شدت عصبانیت می لرزه و می ره، از اینکه نمی تونه هیچ کاری کنه ، سکوت می کنه تا حرفی نزنه که نباید و من این ور فقط اشک می ریزم... حالم بده، دستام انقد می لرزه و درد می کنه که حتی توان اینو ندارم از تخت بلند شم برم دستشویی. احساس تنهایی می کنم. تنهایی-ه عمیق... جواب تکست هیولا رو می دم. می خوام باش حرف بزنم. نیاز دارم به حرف زدن، از اینکه کلی حرف می زنم و اون چیزی که داره لهم می کنه رو نمی تونم بگم، دارم می میرم... هیولا دستش بنده، می گه بعدن بت تکست بدم...صب تکست می ده، می گه حرف بزن. می گم دیشب باید حرف می زدم الان دیگه نمی خوام... و فک می کنم هیچ وخ برام نبوده.به این فک می کنم که تموم شب کی کنارم بود؟ حتی گیرم جز با سکوتش کاره دیگه از دستش برنمیومد...می گم هاپو. و دلم می خواد با این حال گند بزنم به همه چی. وقتی بوی تعفن انقد نزدیکمه دلم می خواد خودم گند بزنم به همه چی. به ادمی که انقد دوستم داره و من گند بزنم به اعتماد و دوس داشتنش. حس ترس، کمبود انقد برام توو این لحظه زیاده که می دونم اشتباهه و انجام میدم...اخره شب که بیشتر از ٦-٧ ساعت بود که نان استاپ گریه کرده بودم هاپو انقد ناراحت بود که گفت اخه چرا انقد می ترسی؟ می خواستی به اون گه بگی .... و من فک می کنم که واقعن سر این اتفاقه دارم اینجوری گریه می کنم،سر این داد و بیدادش یا دلیلش حرفیه که خاله جان بم زده؟... حس می کنم تموم دلم رو می خوام بالا بیارم. به دستاش فک می کنم، به چشماش...باز دلم بهم می خوره. حس تنفر ندارم، حس انزجار دارم، فک می کنم اصن انگار هیچ حسی ندارم، حتی همون انزجار... فک می کنم خاله جان چطور فک کرد که من می تونم این خبرو تحمل کنم که بم گفت؟ که من حتی به مامان هم نباید بگم... چطو فک کرد که این خبر تموم زندگیمو بگا نمی ده و از ذهنم می تونه پاک شه؟... هاپو می گه بچه شدیا... تو دلم می گم بچه شدم و از اینکه فردا شه می ترسم... از اینکه درونم انقد می لرزه و خرابه و نمی تونم توو ظاهرم نشون بدم، حالم بد میشه... دراز کشیدم وسط راهروی عزیز جون، چشمامو بستم همین طوری اشکام از گوشه ی چشام می ریزن پایین. عزیز جون از بیرون اومده، جلوی در راهرو چادرش رو از سرش دراورده انداخته زمین با بغض گفته پری اُلَم بالا سنی بوو حالدا گورَما... اومده کنارم نشسته، چشمامو باز نمی کنم که اشکام که تو چشمم جمع شده بیرون نریزه، دست زده به پاهام، گفته نکن این کارو با خودت. پاهام انقد یخ کردن که هیچی رو حس نمی کنم، و فک می کنم عزیز جون نمی دونه چی شده و من نمی تونم بش بگم خاله بم چی گفته... به هاپو می گم کاشکی منو قورت می دادی تا همیشه توو دلت زندگی کنم و از ترس سرمو می کنم توو بالشمو زار می زنم
:(
پرستو چی شده آخه؟؟؟
من اصن نمیدونم اینجور وقتا چی بگم پرستو...دلم یه جوری شد ازینکه این اتفاق انقدددددر حال بهم زنه که میگی...کاش کاری از دستم برمیومد انجام بدم کاش میتونستم کمک کنم به دختری که همیشه خودش به همه کمک کرده که خوشحال باشن..چه دردناکه که نمیتونم..فقط دعا میکنم اروم شی.
پ ن:یه چیزای حال بهم زنی هست که ادم میشنوه و دیگه هیچی مث سابق نمیشه بعدش...فقط گذر زمان کمرنگش میکنه یکم اما حال بهم زنیش همیشه هست همیشه.زمان به ادم این قدرت رو میده که برا خودت هضم کنی هرچند که هیچوقت کامل هضم نمیشه ...بارها و بارها بالا میاریش اما بازم هست...ببخشید خیلی بد نوشتم ..اما میخواستم بگم تربه ی همچین چیزی رو داشتم...:(مواظب خودت باش دختر:*
اوه پرستو خیلی نگرانت شدم ... بیا یه خبر خوب بده از خودت :(