کی می تونه باور کنه دیروز، وختی دخدرا پیشم بودن وحشتناک ترین خبر زندگیم رو شنیده بودم؟ کی باور می کنه که خاله جان صبش زنگ زده بود و دردناک ترین، دل بهم زن ترین خبر دنیا رو بم داده بود و من شب داشتم واسه شام ِ مهمونام سس بشامل درست می کردم ؟ که وختی هدیه داشت اتفاق سوگند رو تعریف می کرد لحظه ای که من فقط داشتم می گفتم خیلی وحشتناکه حواسم به زندگیه سوگند نبودو صحنه ای که خاله گفته بود رو داشتم صدباره و هزار باره توو ذهنم مرور می کردم و دلم بهم می خورد ازش خیلی
وحشتناک بود... کی می تونه باور کنه که دیروزحال من خیلی بد بود، خعلی... خعلی، خعلی...
عمیقا دلم گرفت. چی بگم. امیدوارم و برات ارزو میکنم که هر چی صلاحه برات اتفاق بیفته و هرچه سریع تر دوباره همون پرستوی پر از هیجان بشی ...
:-(
خیلی نگرانت شدم عزیزم.کاش بیای باز عکسا و پستای رنگارنگ بگذاری ...دونستن اینکه چی شده کنجکاوی بی موردیه...من فقط برات دعاها و ارزوهای قشنگ میکنم .ایشالا زودی بیای بگی:Every thing is Ok
مرسی سودابه جان... ولی اتفاقی که افتاده هیچ وخ اکی نمیشه، هییییچ وخ
از تو چشمات دیده میشد که حالت خوب نیس.کاش خوب باشی الان حتی به ذره
می ترسم سارا، خیلی می ترسم
دلم یه طوری شد پرستو...
دونستنش تو زندگیه من نقشی نداره ولی میخوام بدونم الان اوضاع چطوره... یا کاش خوب باشه... خوب باشی...
هیچ وخ فراموش نمیشه میلو و هیچ وخ دیگه اوضاع خوب نمیشه، هیچ وخ