* یک. مرسی واسه ی همه ی همممه ی کامنت های خصوصیه خوبه شوکه کننده تون... مرسی واسه اینکه انقد نسبت بهم لطف دارید، انقد ... اصن نمی دونم واقعن چی بگم... فقط مرسی
** دیشب بعد از نوشتن حرفای اینجا، با هاپو همین جوری تکست معمولی دادیم. اما من داشت دردم میومد. می دونید من قهر بلد نیستم. از این مدلا که کلن حرف نزنیم، یه روز حرف نزنیم، ٢ هفته از هم خبر نداشته باشیم... اصن این مدلی نیستم. حتی توو همون بحث هم مثلن هاپو رو، همون هاپوم یا حمید جوون صدا می کنم، بلد نیستم بی رحم باشم. از خودم دفاع می کنم، اما بی رحم و کوبنده و بیشعور؟ نمی تونم باشم. با هاپو البته... بعد توو حرفاش چیزی نبودا، اما لحنش بغض دارم کرد. شب بخیرو که بش گفتم رومو کردم به دیوارو بغضم ترکید... صبح که پاشدم ساعت ٨:٣٠ بود، فک کردم انقد دوستش دارم که پاشم برم پیشش؟... برام تکست صبح بخیرو فرستاد، کوتاه، سرد... اذیته هاپوم. اینجور وختا اذیته. وختی با من بحث کرده، وقتی دلتنگمه منه بیشتر از من، اون اذیته... اما یه موجود قُد و کله خر میشه اینجور وختا به قول خودش... وقتی لحنش رو دیدم، حس کردم نباید بذارم انقد تو غصه بمونه، نباید بذارم انقققد خردشو اذیت کنه، انقد خودشو بخوره ... حوله م رو برداشتم، رفتم دوش گرفتم. زیر دوش فک می کرد از کی انقد برام عزیز شدی لعنتی؟ مسا می گه: هاپوها بخدا هاپو نیستن... هاپوی من بخدا هاپو نیست اما اخ از لحظه ای که جدی می شه. انگار هیچی تو اون لحظه براش مهم نی... رفتم اشپزخونه، تخم مرغ داریم که بذارم ابپز شه اما یکی دیشب سبد میوه رو خالی کرده، یه هلو مونده با شلیل و الو... فک می کنم میوه ی صبح ِ امروز باید سیب باشه که نداریمش. حاضر می شم، ابروهامو مرتب می کنم یه کم، یه کوچولو فرمژه و در حد یه شونه کردن مژه ها ریمل و رژ... فلاسک رو ابجوش می کنمو می رم سمت ماه بانو... نمی دونم این تایم شیرینی های تازه ش در اومده از فر یا نه و حتی نمی دونم باز هست یا نه... اما می رم اون سمتی... مغازه بازه و تارت گلابی های عزیزم رو داره می چینه. ازش سه برش می گم برام بذارن و بین خشکبارا، بین میوه های خشک استوایی، بین مسقطی های ترکیه ای و اجیل خام، فک می کنم چیپس میگو براش بهتر باشه... یه فرفره ی ابی فیروزه ای هم که دوست داشت براش خریدم و رفتم جلوی مجتمع. زنگ زدم که بیا پایین... صداش جدی بود. می دونستم که انتظار یه حال خوش رو نباید داشته باشم ازش... از دور که میاد خررررر یکی از اون کلاه های پوماش رو گذاشته سرش، تاحالا با کلاه ندیده بودمش. واقعن بهش میاد...نشسته پیشم، روش رو بوسیدم، صورتم رو نگه داشتم کنار صورتش... می گم دلم واقعن برات تنگ شده بود... تاحالا با یه ادمی که وقت بحث جلوش نه تنها دیوار ضخیم می کشه بلکه تا یک کیلومتریش فنس هم می کشه برخورد داشتید؟ هاپو همون ادمه... همون ادمه که فک می کنید همین الان فرار کنید برید چون این ادم نمی خواد بهتون راه بده، نمی خواد باهاتون حرف بزنه... می گه پرستو؟ می دونی هررررر کسی غیر از تو بود و اینکارو انجام داده بود من تاحالا پایین نیومده بودم؟ اگه زنگ می زد و می گفت بیا، من می گفتم نمیام، بیخود کردی اومدی من که نگفته بودم بیا. اما دلم نیومد با تو این رفتارو کنم... چشمام پره اشک میشه. می گه نه نه گریه نکن... می گم به چشمام نیگا نکن خب. چشماش اومده پایین. می گم دماغمم نیگا نکن، یه سوراخش بزرگه یکی کوچیک. وایسا رو لبام. خندیده گفته دیوونه... با چشمای اشک دار خندیدم... حرف نزده، یک ساعت نشستم پیشش و حرف نزده... گفته می دونی چیه؟ تو خیلی خوبی پرستو. جدی می گم. حتی می دونم بحث اون روزمسخره بود، حتی من روو این چیزا گیر ندارم، اون روز اکی نبودم، گیر دادنم به این موضوع...اما از اینکه انقد خوبی، انقد به فکرمی و حتی با اینکه می دونم حق باتوعه اما با همه ی اینا بعضی حرفا اذیتم می کنن... می گم می دونم... گفته من می فمم، پا میشی میای اینجا، تموم مدت که من مثه گه ام باهام مهربون حرف می زنی، تکست می دی، زنگ می زنی. می گم حمید اسم این رابطه ست، دردم میاد اما خب... می گه نمی خوام حرف بزنم چون نمی خوام ناراحتت کنم. گفتم اومدم اینجا حرف بزنی، حتی اگه من ناراحت شم، با پیش فرض اینکه الان بخوای قوربون صدقه م بری نیومدم پیشت... می گه باتو خیلی خوبم پرستو، از همون روز اول و حتی الان... انقد خوبم که پاشم الان بیام پایین. کاری که الان تا ٣٠ سالگی انجام ندادمش. با هرکسی که بودم و فک کردم می خواد ناراحت شه؟ اکی بشه. می خواد بره؟ اکی بره. اونم یه گهیه مثه بقیه... با تو از دلم نمیاد اما...
حرف زده برام، انقد بش گفتم که حتی اگه اشک دارمم کرد اکیه اما حرف بزن، که حرف زده...
حرفاش تموم شده، سرمو بردم گذاشتم رو شونه ش، گفتم با من یه چایی می خوری؟ گفته اوهوم... شیرینی گاز زدیم تو ماشین، چایی خوردیم و بش گفتم : حمید جوون رابطه لابد ینی همین، که باهم بحث داشته باشیم، اما بتونیم باهم تارت و چایی بخوریم، وسطش تو حتی عصبانی باشی و حتی من گریه م بگیره...
گفته چقد حال ادم خوب میشه وقتی حرف می زنه و چقد سخته حرف زدن و تو چطور می تونی اینکارو بکنی؟ که منو به حرف بیاری... خندیده، می گه منی که وقتی نشستم کلمه نداشتم، الان حرفام تموم نمیشه...
می گه چرا اینطوری نیگام می کنی؟ لیوان چاییمو گاز می گیرم می گم واسه اینکه دلم خواست ازت لب بگیرم و اینجا نمیشه...
خندیده...
جلوی در خونه ام، برام تکست زده: مرسی پرستو
و فک کردم دوستش دارم این ازم رو چون حداقل جاهایی که بی منطق، بداخلاق و هاپو میشه خودش می دونه که این مدلیه و حق رو به خودش نمی ده، اعتراف می کنه که بی منطق بوده و نباید به این موضوع گیر می داده، ادم حق به جانب و بیشعوری نیست... و فک می کنم دلیل اینکه انقد با هاپو بودناش، بی رحم شدناش، سخت به حرف اومدناش و و و می تونم خودم رو قانع کنم برا حرف زدن باهاش، برا کنارش بودن لابد همین اخلاقشه... همین اخلاقش که زبون نفهم و بیشعور نیست و کاری که تو داری می کنی رو میبینه و می فهمه...
ادما چند بار از این اتفاقای اینجوری می تونن رابطه شون رو زنده بیارن بیرون؟
اگهههه ادمک قصتووو بخوااای .اگه با جونو دل پذیرای وجودش باشی...خیلی خیلیییییییییی
توچقدخوبی پرستو
اره واقعن یه بخش عظیمیش به این خواستنه برمی گرده... واقعن همینطوره
و اینکه مرررسی مربم جان. لطف داری بم خانووم