توو پارکینگم که می بینم مامان از اسانسور اومد بیرون. می گم عه کجا می ری مامان؟ می گه بانک... می گم خب بیا با ماشین برو. پارک نکنم؟ می گه نه می خوام قدم بزنم یه کم... پشتشو می کنه بم که بره، می گم: ناهار داریم؟ دستشو میاره بالا تکون تکون می ده که ینی نه. ماشینو پارک می کنم، کیف باشگاه رو می اندازم روو دوشم. بدنم درد می کنه، یه کم بیشتر از درد ِ خوب ِ ورزش، بیشتر شبیه اینه که یه حرکت رو اشتباه رفتم...از تو فریزره انباری یه بسته باقالی برمی دارم. از معدود دفعاتی که اسانسور ساختمون همون طبقه ایه که من می خوام سوار شم. از همون جلوی در به هاپو زنگ می زنم... تن تن براش تعریف کردم که چه خبر، از درد شونه م گفتم، از اینکه با یه خانومه تو باشگا دعوام شده،از اینکه ناهار می خوام باقلا پلو درست کنم. گفته مام دیروز ناهار داشتیم... خندیدم که خوش می گذره ها،٢ هفته تهران نبودی از وقتی برگشتی مامان برات نائب باز کرده... اون روز که لازانیا پخته بود، پریروزم که براتون کباب گرفته بود، دیروزم باقالا پلو با ماهیچه... لابه لای حرف زدنام با هاپو فکر کردم که چقد راضی-ه ملکه از زندگیش... اکچولی از زندگیش نه ها. از داشتن همین بچه هاش. از اینکه پسراش هر تصمیمی می گیرن، هرکاری می کنن نمیشینه به غصه خوردن، از اینکه" دارتشون "داره لذت می بره. . ازدواج کردن، نکردن، کار دارن، ندارن، پول دارن، ندارن. زندگیه پسر بزرگه ش مثلن چه مدل رو هوا شده، شوهرش سرطان داره و و و... مشکلات دارن، اما؟ لذتمندن. لذتمنده اکچولی... وختی غصه می خوره که پسراش نیستن. وختی هستن؟ مهمترین اتفاق همینه براش، اینکه دور-ه همن... و می داره بچه هاش نفس بکشن، اشتباه کنن، خراب کنن، خلاف عرف زندگیاشونو پیش ببرنن و حتی یه زندگیه روتین، کار روتین انتخاب نکردن پسراش... با داشتنشون خوشاله...
تلفنم که تموم شده، رفتم برنج خیس کردم. برا روی باقالاپلو جداگونه دوتا پیاز درشت خرد کردم. تا پیازا سرخ شه، اب کتری رو گذاشتم بجوشه تا ژله درست کنم. یه بسته ماهیچه گذاشتم تو ماکروویو تا یخش باز شه. تو قابلمه ی خورشتا یه پیاز کوچیک خرد کردم، ٢ تا حبه سیر و ماهیچه ها رو ریختم تو ظرف... ژله انار و بلوبری رو تو دو ظرف جدا خالی کردم... گوشتا که خوب تفت خوردن، زعفرون و نمک زدم بهشون، فلفل سیاه پودر کردم روش، خم شدم کابینت پایینیه مامان، دمبال چوب دارچینشم... اخ این دارچین هندیا که این سری با مامان خریدیم معرکه ن... یه نصفه چوب برمی دارم، می شورمش و می ریزم تو غذا... یه نوک قاشق هم فلفل قرمز و یه لیوان ابجوش... اهنگ انریکه داره می خونه: you...do you remember me? Like i remember you
Do you spend your life
Going back in your mind to that time
برا ته دیگ، سیب زمینی پوست کردم، اب برنج داره خشک می شه، باقالی ها هم جوشیدن، می ریزمشون تو ابکش، روش اب سرد می گیرم... یه لیوان ابجوش می ریزم تو ظرف پودر ژله ها، می ذارمشون رو در کتری، هم می زنم. تا بخار اب همه ی پودرا رو حل کنه و ته ظرف یه سطح لاستیکی نبنده... فک می کنم انقد مشکلات بزرگن این روزا برام که کلن گذاشتمشون کنار و حتی تو بهترین شرایط زندگیم هم انقد بیخیال زندگی نکردم... فک کردم حتی وقتی فک کردن جواب نمی ده، وقتی راه حلم انقد دور از دسترسه ، انقد دوووور و دووووره خب من چیکار کنم؟ اون دفعه داشتم فک می کردم واقعن چرا مشکلاتمو باید پنهون کنم؟ من همینم خب. مثلن کی بدش میاد که یه زندگیه خوب و شیک و بی مشکل و قشنگ داشته باشه؟ و باز فک می کنم مشکلاتم تا پشت دندونام میان بالا و باز نمی تونم بگم... روغن ریختم کف قابمله، سیب زمینی ها رو چیدم. برنج رو ریختم، شوید، باقالا، زیره سبز،پیاز داغ، گوشتا رو چیدم، نصف ملاقه اب گوشت و دوباره لایه ی بعد.. قبل از اینکه دم کنی بذارم، کره ی اب شده رو هم می ریزم رو برنج و تمام...
منم و یه اشپزخونه با یه کوه ظرف... لیوان اب سرد ژله رو هم می ریزم، می ذارم تو یخچال ببنده، هوس درست کردن ژله ی خرده شیشه کردم. هوس امتحان کردنش... خیار، گوجه، پیاز، فلفل شیرین. همیشه سوال بزرگم این بوده که باقالاپلو با ماست چکیده ساده بیشتر می چسبه یا با سالاد شیرازی؟ البته پاکبان قدیما یه ماستی داشت، ماست خامه ای. کولاک بود عاقا اون ماستا با باقالاپلو، این سون-ا معلوم نیست اومدن جای چکیده رو بگیرن، جای خامه ای رو بگیرن؟ یه چیز بی هویتین واسه خودشون...اُزجان دنیز داره می خونه، یکی از اون اهنگای قدیمیشو. از همونا که یادمه توو یکی از برنامه های کریسمس خونده بوده و هنوز ویدئو بود اون موقع ها و جز ترک شبکه ی دیگه ای رو نمی گرفت ماهواره ها و اینترنت نبود، دانلود نبود، خاله هنوز بیست و خرده ای ساله بود و انقد همه ناامید نبودن از شوهر کردنش، هنوز لجباز بود... هنوز اقاجون بود، هنوز امید داشتیم دایی فریدون دست از خانوم بازیا و مشروب خوریا و مهمونیاش دست برمی داره، هنوز سهیلا بود، یه عروس ِ تازه ی گیج که لحظه هایی هم که دایی خواست بهش نزدیک بشه، همون لحظه ها رم مثل تموم لحظه های دیگه رید توش... همون موقع ها که تلویزیون داشت باز یکی از اهنگ های ترکیه ای رو پخش می کرد، عزیزجون تو اشپزخونه داشت غذا می پخت و اقاجون هنوز از اون مغازه ی کهنه ی پارچه فروشیش که همیشه تو یخچالش برام نوشابه داشت، همیشه یه مشت گردو و بادوم و عناب داشت، همیشه یه چیزی پیدا می کرد بده بم بخورم وختایی که می رفتم توو مغازه رو صندلیای عجیب غریبش که روشو یا با پوست بز و گوسفند پوشونده بود یا با فرشای تیکه ای دست بافت که با اینکه اینهمه روش فرش و پوست بار شده بود، باز صندلیا زهوار دررفته و ناراحت و قژقژو بودن، نیومده بود خونه واسه ناهار... دایی به سهیلا گفت یه سیب برام پوست می کنی؟ انگار دایی خواست با سیب خودش رو گره بزنه به سهیلا، سهیلا با چاقویی که سیر پوست کرده بود، سیب دایی رو پوست کرد، خرد کرد گذاشت توو بشقاب داد به دایی... لابد ادم ها همین طور ناامید می شن دیه، همین طور که انتظار دارن گازی که از سیب می زنن بوی عشق بده، بوی سیر می ده... دایی ناامید شد. عروس ِ تازه ی گیج هیچ وقت بغل خوبی واسه دایی نشد، شب عروسی هم دایی پیش ما خوابید... روز ِپاتختی ماها کله پاچه خوردیم و دایی برامون زبون قسمت می کرد و بناگوش سوا می کرد، سهیلا موند بالا با کمد پرلباساش و لوازم ارایشای جدیدش سرش گرم بود... همیشه چیزی داشت که سرش گرم باشه باش، چیزی جز دایی...بلد نشد بره زیر پوست دایی، بلد نشد خونه ش رو اونجا بسازه...
همین شد دیه، یه سال نشد. عزیزجون اینا رفتن مکه، برگشتن دیدن دایی سهیلا رو برده گذاشته خونه مامانش، به ٦ ماه هم نکشید طلاقش داد...
هوووم، اره یکی از همین اهنگای ازجان بود که خاله ضبطش کرده بود...
خیلی خیلی خیلی خوب نوشته بودی از سهیلا و دایی
راستی ادرست رو از میلو خواستم وقتی که تو پستش از تو نوشته بود :)
مرسی خانوم از لطفتون :)
و میلو جان بم محبت داره.
واااای تو محشری دختر....بشین رو نوشتن کار کن پری...تو وااااقعا استعدادشو داری...
مرررسی ممول جان، شما بم لطف داری خانوم...
انقد نویسنده های خوب با حرفای خاص و خوب هستن که جایی برا من نی، اما باز مرسی از مهربونی و لطفت :)
ای وای... این آخرا، از اونجا که از سهیلا گفتی و سیب و بوی عشق و بوی سیر و ناامید شدن آدم ها از هم و اینا... ای وای... چه خوب و آخخخ از نهاد برانگیز بود این نوشته ات دختر جان.
مررررسی از لطفت. از محبتت اخه
قلب-توت فرنگی
این پست منو یاد نوشته های معروفی ،گلشیری، فریبا وفی انداخت..حس و حال اونا و سبک اونارو داشت مخصوصا اخراش
نفرمااااییییید خانوووم، نوشته های اونا کجا اخه حرفای من کجا مرسی... مررررسی از محبتت ... قلب-توت فرنگی