رفت و تنها شدم تو شبا با خودم
دلهره دارمو از خودم بیخودم...
مثل دیوونه ها از صب زود بیدارم، نه به روزای قبل فک می کنم، نه به اینده... همینجا نشستم و به همین لحظه نگاه می کنم... به این فک می کنم که زندگی انقدی که برای من داره سخت پیش می ره، انقد سخت نباید باشه واقعن... به این فک می کنم اصن این مهم نیست که هی سمی می گه: چشماتو ببند و خودخواهانه فک کن پرستو... به تموم دخترایی که امروز روز ازدواجشونه حسادت می کنم، به تموم دخترایی که عشق اولشون رید بهشون و نفر دوم اومد تو زندگیشونو تنهاشون نذاشت حسادت می کنم، بع تموم دخترایی که عشقشون به موقع با اسب سفید تک شاخش اومد دمبالشون حسودی می کنم،به تموم دخترایی که قصه ی عاشقیشون خیلی راحته حسادت می کنم... حسرتی شدم، حسرتی شدم یه جای زندگیم راحت بره جلو... یاد دیالوگ سمفونی مردگان افتادم، "حسرتی شدم به تو لامذهب"...اخ، اخ "تو" رو که نگم...
ای برای با تو بودن، باید از بودن گذشتن... نگذشتم؟ چیکار باید می کردم که نکردم؟ برم یقه ی کی رو بچسبم؟ یقه ی اون خدایی که می گه تصمیمایی که ادما می گیرن به خودشون ربط داره و من مسئول تصمیم ادما نیستم، که اختیار دادم بهتون، خودتون هر غلطی میکنید پاش وایسین... که دو دیقه بعد می گه: هیییچ چیزی خارج از قدرت من اتفاق نمی افته. که همه چی با اراده ی منه
دراز کشیدم وسط اتاقم، سمی زنگ زده: بیام برات لقمه بگیرم صبانه بخوری؟... یاد تموم جیک جیکایی می افتم که برات کردم، لقمه ی نون و خامه و مربا توت فرنگی که برات گرفتم می افتمو گریه م می گیره، راستی گفتم؟ به تموم دخترایی که جیک جیکشون نتیجه داده هم حسودیم میشه...
گفتم برو، بذار فراموشت کنم... گفته غلط کردی تو...گفته دوست داشتنمو از این به بعد نشون می دم، خوبه؟ گفتم هیولا دیره، الان دیره... گفته نمی خوای؟ گفتم نه...
مکث کرده، یه مکث طولانی... گفته پس لطفن، لطططططفن، لطفن از این به بعد بت تکست دادم بم جواب نده پرستو. یا بذارتم تو بلک لیست... با این جمله ش میخکوب شدم. ادمی که اونهمه مغرور و بی اعتناس الان داره چی می خواد ازم؟... می گم اخه علی وقتی می دونی چیزی بینمون نیست، چرا باید بهم تکست بدی؟ می گه دوستت دارم، همین...
اگر مرا دوست نداشته باشی، دراز می کشم و می میرم... مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محو شدن.
مرگ دوست نداشتن توست
درست ان موقع که باید دوست بداری...
رسول یونان راست گفته، نه؟... احساس می کنم از شدت غم و خشم گلوم درحال انفجاره. یه عصبانیت توام با یه بغضی که نمی تونه بیاد بیرون... دستم رو گذاشتم روی گلوم. فک می کنم خدایا این دیگه چه مرگیه؟ مردی که حتی بم جواب نمی داد، اصرارم میکنه که بش جواب ندم، می گه پرستو من نمی تونم بت تکست ندم، من دوستت دارم دیوونه... خشکم زده، خشکم زده از التماسش. از خواسته ش. از خودش... می گم علی انقد واقعن؟ لعععععععنتیییییی چیکار کردی باهامون؟ می گه نمی دونم، خرااااب
می گه هرکاری کردم ناخواسته بوده، بخدا... من که گفتم اشتباه کردم
می گم نگفتی علی، بخدا نگفتی... نگفتی دوستم داری، نگفتی برات صبر کنم، نگفتی دلت می خواد باهم اکی شیم
بخاطر تمووووم اون دو سال که هررررر روزش رو درد کشیدم نه، بخاطر اینکه می تونستیم باهم باشیم، از اینکه یه حال خوب، یه دوست داشتن رو ازمون گرفتی نمی بخشمت... نمی بخشمت
گفته پرستو لطفن ببخش و بگذر...اگرم دوستم نداری، ایراد نداره. ببخش منو پرستو
حس می کنم یه دسته زن عرب نشستن تو گلوم، گیساشون رو دارن می کنن با دستاشون و ضجه می زنن... واسه قصه ی زندگیه گهیه من، واسه قصه ی عاشقیه خاک بر سرم دارن ضجه می زنن. هرچی دهنمو باز می کنم صدام نمیاد. هیچ صدایی از گلوم بلند نمی شه... می خوام برم دستای زنای عرب رو بگیرم، بس که چنگ انداختناشون، خون انداخته به گلوم، که زخم شده گلوم، نمی تونم... حس می کنم یه مادربزرگ پیر دولایی زل زده بم با یه لهجه ای می گه: ای دیگه چه پیشونی ای بود تو داشتی؟
به مادربزرگه دولا نیگا می کنمو فک می کنم پس این دعاهای عزیزجونم واسه عاقبت به خیریه من داره کجا می ره؟
گفتم: چون دوستت دارم نمی تونم ببخشمت، چون خیلییییی دوستت دارم نمی تونم ببخشمت که خودت رو از من گرفتی...
می گم کاش اخرش می فهمیدم دوستم نداری... کاش اخرش می فهمیدم که برات یه بچه بودم که با هممممه ی اون غرور و بی اعتناییت می خواستی بم بفهمونی که گورمو از زندگیت گم کنم... کاش می فهمیدم برات هیچی نبودم، هییییچییییی...
گفت اینطوری نیست پرستو و به این نخواهی رسید
و من؟ چه کنم؟ چه کنم که زندگی بام اینجوری تا می کنه؟ که چقد صبر می کردم واسه هیچی؟ که خدا شاهده رفتاراش جز بی اعتنایی صرف هیییییچیییی نبود، جز اینکه من شبیه یه احمق شده بودم که دوست داشتنم براش یه حماقت محض بود و همه می خواستن بم ثابت کنن که دارم اشتبا می کنم هیچی نبود؟ کی تاحالا ٢سال واسه هیچی، "هیچی" صبر کرده؟ هرررر شب زار زدم... الان اومدی؟ من با حمید چیکار کنم؟ با حمید چیکار کنم؟ رهاش کنم؟ بش ثابت کنم که همه ی ادم ها مثل همن و اشتبا کردی که با من خواستی یه جور دیگه باشی؟ که هیچ کس ارزش اینهمه نرمی و عشق رو نداره؟... اصن مرده شور انسانیت رو ببرن، رهاش کردم، من اروم می گیرم پیش هیولا؟ به علی اگه بگیرم.بخدا اگه بگیرم، اگه همون ادم قبل بشم،اگه حس خووب داشته باشم... فقط باورم نمیشه... برم یقه ی کی رو بگیرم؟ هیولا رو؟ خدا رو؟ خودم رو؟ که چیکار می کردم که نکردم؟ که کم صبر کردم؟ کم ازش پرسیدم؟ کم بش اصرار کردم که حرف بزنه؟ که نزد؟... من این ادم رو چطور ببخشم؟ نبخشیدمش. نمی تونم ببخشم...
من حمیدم رو نمی تونم رها کنم، هاپوم رو نمی تونم رها کنم. ادمی که خیلیییی چیزا بم داد.و این بغض لعنتی از عشق هیولا، این دسته زن عرب که موهاشونو چنگ می اندازن همیشه توی گلوم هستن، همیشه...
لارا فابیان می خونه:
مثه یه مرد دوستت داشتم، با اینکه مرد نبودم
می بینی؟ اینطوری دوستت داشتم
هستم همین دور و برا. نوشتن که فعلا نه. ننوشتم این همه مدت. ولی اینجا میومدم و میخوندمت. و میخونمت. یه جور حس خوبی داره نوشته هات. ساده و صمیمی. فعلا منتظرم دوباره بنویسم. یه کم وقت آزاد پیدا کنم و یه جای مطمئن. تولدت مبارک دوستم
عه مچکرم برا تبریک :)
و بنویسید زودتر لدفن. بنویسید و به منم بگید کجا می نویسید
و چه خوب که منو می خونید هنوز
پرستو این پستت چیزیه که من سالهاس میترسم سرم بیاد
اشک ریختم با پستت.....
نمیبخشمت چون خیلی دوستت داشتم .....وااای ...چرا اینکارو میکنن چرا وقتی که باید باشن نیستن؟
خب میرا من جوابم رو امروز گرفتم... زندگی یه چیز مسخره ایه... میدونی سخت نه، مسخره...
حالا حرف زیاده پرستو. دلم میخواست بشینم یک ساعت برات بنویسم ! به تلافی این همه وقت ننوشتن. و چقدر دلم تنگ شده برای نوشتن. برای کلمه ها. خلاصه اینکه خیلی مخلصیم .
من منتظرم. منتظرم واسه کلمه هات و خوشالم باز میبینم اسمت رو لابه لای کامنتات...
اقایی شوما :)
دوست عزیزم. پرستو جان . سلام. البته قضاوت آدمها کار سختیه ولی در عالم دوستی ما حق داریم برای دوستامون وقتی غمگینن،وقتی مرددن، اگه لازم بشه قاضی هم بشیم. حالا من میخوام قضاوت کنم.عشق یک طرفه، همون خیابون یک طرفه است. هر چقدر بری جلوتر برگشتنش سخت تر میشه. دنده عقب باید بیای و حتمن امتحان کردی کار سختیه ! عشق یک طرفه همون خیابون یک طرفه است پرستو جان. خیابونی که حتمن باید یه روز دنده عقب برگردی ازش. حتی اگه دو سال توی این خیابون جلو رفته باشی. حالا شانس بیاری وسطش یه دوربرگردانی ببینی که بتونی بری لاین مقابل و راحت تر برگردی سر جات. حالا الان تو یه دوربرگردانی پیدا کردی و داری این خیابون لعنتی رو برمیگردی . بعد اگه بخوای با یه تکست دوباره برگردی توی این خیابون لعنتی یک طرفه . یعنی اینکه دوست عزیزمون ، پرستو جان قشنگمون ! هیچی از این زندگی نفهمیده ! بله به همین سختگیری! .
به بهههه اقای مهدی جایی برایزندگی... می دونم چی می گی... بذا نه دفاع کنم نه دلیل بیارم نه توضیح بدم...چون واقعن این قصه پیچیده س. و من گیر نکردم واسه اینکه بخوام برگردم سمت هیولام. واقعن قصه نیست. واقعن قصه یه تکست بعد از دو سال نیس. که همیشه بوده هیولام... و درسته ادما، ادم مقابلشون رو خاص میبینن. اما واقعن یه ادم خاص و یه اتفاق خاص بود این دو سال و نیم...و فقط خوشالم که هستی اینجا دوست جان... کجابودی؟ می نویسی بازم؟ فک کردم خوشبختی رو پیدا کردی و ما رو جا گذاشتی پشت سرت :)
پرستو به تمنای هیوولا برای برگشتن بهت اهمیت نده. همه ی اکس های من بعد از یه مدت التماس می کردن بهم برگردن. هرقدر من امتناع می کردم اونا تمناشون بیشتر می شد. آدما حریص هستن چیزی رو داشته باشن که نمی تونن داشته باشن. خلاصه به این احساس هیوولا کردیت نده ب نظر من.
می دونم چی می گی یاسی، اما وقتی دلیل هیولا رو شنیدم، خیلی ربط به نه گفتن من نداره...
فرداداره کسی که خودش بهم پا داد و میگفت دوستم داره ازدواج میکنه
باورم نمیشه فقط
همین
اخ متاسفم واقعن... و حتی حس می کنم متاسفم هم قدر اندوه رو نشون میده...
آدما ذره اى عوض نمیشن پرستو... فقط همین.
منظر می سی واسه حرفت... مییی سی