انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

ارایش چشمم رو شستم، وسایلمو از تو کیفای مختلفم جمع کردم گذاشتمشون تو کیف مشکی-ه، همون که همه ش دستمه... یه هفته گذشته و ذهنم هنوز گهیه... انگار کن بعد از همه ی این سالا یه واقعیت خورده توو صورتت... نه چیزی عوض میشه، نه تغییر می کنه و حتی نادیده گرفتنو زندگی خودت رو کردن هم فایده نداره... ٢٤ سال زندگیت رو گذروندی و هیچی... جدی هیچی
یه گه گیجه ی عمیق دارم. هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسه. البته سه تا راه حل دارم که هیچ کدومشون دست من نیست و عملی نمیشه... 
تو توپی-م چای سبز و برگ به لیمو و هل شکوندم ریختم. دراز کشیدم و چشمامو بستم و خیالم راحته، خیالم راحته که هیچی عوض نمیشه ... 
جهنم زندگیم عوض نمیشه، جهنم واسه هر مرحله از زندگیم باید پوستم کنده شه ، جهنم که هرررررچقد تلاش میکنمو پوستم کنده میشه توو همون مرحله م، توو همون پله ی اولم. جهنم که یه شبایی هیچ وخ یادم نمی ره و صباش پاشدمو صورتمو شستمو رفتم توو شهر که دنیا یه جا یه اتفاق مهربون برام پیش بیاره... جهنم که یه شب انقد گریه کرده بودم سر اتفاقی که تقصیر من نبود که سه روز تموم چشمام فقط یه خط شده بود که حتی بعد از سه روز نمی تونستم مهمونی برم انقد که چشمام پف داشت از گریه و الان فک می کنم که اون شب چطوری اونقد گریه کرده بودم مگه؟ که واقعن بعد از اون شب هییییچ گریه و اتفاق دیه ای انقد منو به گریه نرسونده بود... که من برای خواسته هام از جونم هم گذشته بودم، امبولانس اومدو منو برد و من؟ به هیچی نرسیدم. ١٢ سال عمرم رو، ١٢ ساااااال عمرم رو بدون لحظه ای که بخوام به چیز دیه ای فک کنم متمرکز کردم سر خواسته م، از هممممه چیم زدم، از هممممه چیم و به هیچی نرسیدم. به هیییچییی... 
و تموم لحظات، توو تموم تلاش کردنا و دوییدن ها سعی کرده بودم واقعیت زندگیمو فراموش کنم، سعی کرده بودم باور کنم که با دستای خودم چیزی می تونم بسازم. خوب به جهنم که نشد... نتونستم. که محکومم به ادامه دادن. به ادامه دادن چیزی که من نیستمو نمی خوام
به جهنم که کار کردن رو نمی خوام، به جهنم که مجبورم دمبال کار باشم و یه کار خیلییییییی کم و فلکسیبل می خوام که گه نزنه به تنها دلخوشیه زندگیم...
به جهنم که همه ی زندگیم یه جبره نفرت انگیزه و از هرطرف که رفتم خاااااک بر سر جز وحشتم نیفزود
به جهنم که باید ببینم این بغض توی گلو و به بودنش توو اینجا واسه همیشه عادت کنم... 
نظرات 3 + ارسال نظر
میلو یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 21:32

خب من میفهمم این پست رو با گوشت و استخون.. کاش نمیفهمیدیم این پستای هم رو...

اوهوم... کاش
راستی میلو اگه سوالی واسه دیزاین باغ عقدت داشتی، اگه بتونم خوشال میشم جواب بدم
می دونی چیکا کن، یه جا رو انتخاب کن بعنوان مرکز، جایی که می خواید زیرش بشینید. بعد پارچه های ساتن سفید از تور بهتر وایمیسن، پهن پهن ببر، مستطیل شکل و دراز، بعد مثه یه گنبد درست کن... و می تونی لابه لاش اندازه ی سه-٤ تا گوی گل درست کنی و اویزون کنی... از لابه لای پارچه ها... و اینکه بادکنک یک رنگ انتخاب کنی و اطراف چندتا بذاری... اگه تهران بود حتمن کمکت می کردم اما تا کرج نیتونم بیام، خوشال میشدم کمکت کنم

memol یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 11:30 http://ona7.blogfa.com

دلم میخواست میتونستم همین الان توو سکوت و بدون پرسیدن هیچ سوالی سفت بغلت کنم....همییییییییین...

می سی برای انقد خووب بودن و مهربون بودنت خانوووم :)

یلدا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 11:13

خوب پرستو چی شده آخه؟

:|

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.