انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

این روزا دیدم حواسم نیست، دیدم دارم تموم ذهنم رو روی موضوعی متمرکز میکنم که حتمن خواه نخواه توو حرفامو با حمید جوری حرف زدم که این موضوع بوده لابه لای حرفام. و جالبه نه اینکه خواسته ی من نباشه ولی واقعن انقد که الان دیدم تمووووم ذهنم رو مال خودش کرده و اینهمه داره فشار میاره بم، خواسته ی من نیست... و یه لحظه به خودم اومدم دیدم، ای بابا پرستو تو کیفیت مدل رابطه برات خیلی مهم تره، خیلی مهم تر از اینکه چه تایتلی داشته باشه. و تو الان یه چیز خوب و باحال ساختید باهم با حمید. چیزی که هی هاپو سر جمله هاش " من با تو..." تاکید می کنه. من با تو اینجوریم، من با تو اونجوریم و بلاه بلاه...
و تو واسه ت اینکه حال رابطه ت چطوره، کیفیتش چطوره مهم بوده... اینکه ادمت، ادم دست و پاگیری نباشه تو زندگیت ... که همیشه ی همیییشه دلت ساختن می خواسته نه رسیدن صرف... اصن من یه واسه خودم همیشه یه چیزی زمزمه می کنم، می گم اینکه یه کسی به یه چیزی زود می رسه که مهم نیست خیلی، خوب رسیدن مهمه، که به چیزه خووب برسی... 
اما مشکل اینجاست که یهو دیدم زیر فشار یه عده ادمی که واقعن قبولشون ندارم، زیر فشار یه عده ادمی که انگار تنها کسی که بینشون دیده میشه منم، دارم یه چیزی می خوام که عجله ای واسه خواستنش ندارم... خیلیییی به ارامش و بودنش نیاز دارم و اگه الان باشه چقد خووب. اما الان اگه نیست هم اکیه. من هول "زودش" رو ندارم، من "خوبش" رو می خوام...
واقعن چقد بده ادمایی که اطرافمونن سطح شعور و فرهنگشون انقد کمه، اینکه می گم یه چیز الکی نیست به معنای واقعیه کلمه دچار فقر شعور و فرهنگن، که میان تو رو توو یه شرایطی می ذارن که باعث میشن لذت نبری از لحظه های الانت، این ادما فقط چشمشون به نقطه ی " رسیدن" هاست. خوب دانشگا قبول شدی؟ خب شوهر کردی؟ عروسیت کجا بود؟ خوب بچه اوردی؟ خب فوق لیسانس خوندی؟ بچه ی دوم؟ 
و من دارم تو یه محیط و بین ادم هایی که وحشتناک اینجوری هستن زندگی می کنم...
این ادما گاهی فشارشون انقد زیاد میشه مثه اینجای من، مثه الان من، که یه لحظه میبینم که چققققققد ذهنم، لحظه هام، خودم تحت فشارم، چقد اذیتم، چقد دارم لذت نمی برم از اینی که الان دارم، چقد استرس رسیدن دارم، چقد منو نگران از دست دادن کردن این ادما... 
من همیشه از رابطه داشتن با فامیل و دوستای زیاد گریزوت بودم، اطراف خلوت همیشه بهترین حال روحی ممکن رو به ادم میدن...
البته لابد از ضعیف بودن منم بوده، که منو تحت تاثیر قرار دارن...اما واقعن امون از حرف ادما، امون...
الان حالم بهتره، ذهنم رهاتر شده. به چیزی که الان دارم خوشحالم. زندگی واسه من یه مسابقه نیست که هی بخوام به نقطه ی انتهایی برسم، و من هیچ وخ دوست ندارم مثل فیلانی شم که راضی نیست، که بعد از ایننننهمه سال از خودش و از همه ی چیزایی که ساخته و انصافن خووب هم ساخته، راضی نیست... و همیشه داره نداشته هاشو میبینه. به معنای واقعی کلمه فقط نداشته های زندگیشو میبینه ... به خیلییییی چیزا رسیده، خیلی چیزا داره، و من دارم میبینمش، مثل یه بدبخت، مثل یه به خاک سیاه نشسته مثل یه ورشکسته، مثل کسی که دخترش فاحشه شده احساس بدبختی می کنه. و هیچ وخ چهره ش باز نمیشه. هیچ وخ...این ادم حرص رسیدن داره و همه ی اطرافیانش ولع اتو گرفتن از نقص ها و کمبودها و افتادن هاش...
من همچین اتفاقی نمی خوام توو زندگیم. من زندگی کردن واسه ادمایی که عمیقن به مزخرف بودنشون ایمان دارم مثل فیلانی رو نمی خوام... 
اوه خدا، یادم رفته بود واسه داشتن همین، همیییین چیز و همییین جا چقد خون دل خوردم. که چقد همینم نداشتم... شاید من یادم بره لرد جان، اما شوما یادت باشه. به من کمک کن خووب بسازم نه الزامن زود...
نظرات 5 + ارسال نظر
hora سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 23:25

چی باعث میشه بتونی به حال خودت تو لحظه ها اهمیت بدی؟ نه فقط به رسیدن؟
میشه یکم توضیح بدی ؟ نیاز دارم

من نمی دونم رابطه ی شما در چه حالیه و چه چیزایی اد ادمتون می گیرید، ولی من چیزایی که از حمید میبینم، توجه هاش و کارایی که حاضره برای من انجام بده و من واقعن می دونم چقد ادم بی حوصله ایه، اینکه اوون حس خووب بینمون هست، ادم گیری نیست ، واسه من بکن، نکن نداره. میبینم نه تایمی و نه مادی مضایقه نداره برام... و من با ادمای خیلیییی زیادی اشنا شدم، خیلی. و همه شون یه جور بدی گه زدن توو زندگیم. حمید واسه خواستن من صبر کرد و صد دفعه گفت که هیچ عجله ای نداره و کنارمه. هنوووووز هم واسه هرچیزی که واسم سخته یا اذیتم میکنه، حمید کنارمه و صبر میکنه. هیچ چیزی رو اصرار نداره یا اذیت نمی کنه منو. و وقتی هست، تموووووم لحظه هاش ماله منه.
مگه ادم واقعن از یه رابطه جز این چی می خواد؟ من یه رسیدنی که فاتحه ی رابطه هه و حس بینشون خونده شده و هررررر روز باهم بحث و جنگ دارن و صرفن بهم رسیدن رو نمی خوام...

میرا سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 20:27 http://Hista7.blogsky.com

من یه چیزی بگم الان؟!خط به خط که میرفتم جلو انگار خودم نوشتم انگار همه کلمات از ذهن من اومدن بیرون.نه پرستو این به ضعیف بودن ادما ربطی نداره ناخودآگاه حتا قویترین آدم هم کم میاره. انقدر خوب توضیح دادی که دیگه حرفی نمیمونه اصن..اما ازت ممنونم چون یادم انداختی که منم دارم روزامو خراب میکنم بخاطر یه مشت حرف مفت!!اونم از جانب کسایی که زندگی خودشون الان داغونه.

ببین بخدااااا ینی باورت نمیشه، ادمایی که این حرف رو بم زدن و می زنن و فشارشون رووم هست، خودشون توو فلاکت دارن زندگی می کنن... چه از لحاظ مادی چه از لحاظ روحی و تفاهم... واقعن حیفه، واقعن...که این حال خوش و لحظه های خوب الانمون رو از دست بدیم

فهیمه سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 17:55

وای پرستو چقد این روزا سخن از زبان من میگی!!! ساده ترینش همین مساله ازدواجه! رسمن بهم القا میکنن که سنت رفته بالا!!! ای وای حس میکنم همه ش دو سال وخ دارم نهایتش!!!! من هنوز بیستوچار سالم نشده گاهی واقن از این حسایی که اطرافیان باعثشن خنده م میگیره که ینی که چی یه دختر توو این سن باید انقدددددد ناامید باشه از روزاش! طوری شده منی که همه هدفم ارشد فلان دانشگا خوندنه و چندین سال همه ش توو ذهنم بوده الان بزرگترین مشکلم همین انتظار اطرافیانه..... مامان خودم! مطمئنم شهر دیگه قبول شم کلللللی غصه میخوره که پ ازدواجش چی!
منم هی میگم والا کیفیتش مهمه نه که صرفن تا 26سالگی باید ازدواج کنم!!!
دلخوشی این روزا حرف زدن شما از زبون ماس :)) جدیا.. هرسری شگفت زده میشم!!!

می دوونم فهیمه جان، منم توو همین شرایطم. اما مهم اینه که خودمون یادمون بیاد که چی می خوایم، می دونی خیلی ناراحت میشم و غصه می خورم که میبینم میان ماها رو تو همچین فشار و شرایطی می ذارن. باز اگه موقعیت خودشون خووب بود یه چیزی...
اما واقعن اینطوری نیس، ٢٦ سالگی چیه جانم، بیشتر از اینها ما وقت داریم... تو حتمن لایق رسیدن به اون ارشد و دانشگاه توو ذهنت هستی که الان رویاشو داری. غصه نخور دخترجان. ماها نمی ذاریم برینن توو زندگیامون :)

میلو سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 13:50

من یادمه قبل از این جریان رسمی شدن ما، هرکی از راه می رسید میگفت خب الان چیکار میکنین و پس کی اقدام میکنین.. من همیشه از اول هم به همشون گفتم که فعلا قصدش نیس تا اکی شه شرایطمون.. این وسط با خیلی ها هم کات کردم سر همین حرفا. که مثلا هربار می رسیدن میگفتن شوهر نکردی؟؟ منم یه بار با یکیشون خیلی محترمانه و جدی حرف زدم و گفتم دیگه نمیخوام باهاش در ارتباط باشم گرچه دوست قدیمیم بود!
خب به قول خودت سطح شعورا پایینه دیگه.. همین فرمون رو شما برو. من فک میکنم هرررررررررچیزی که اتفاق میفته توی بهترین زمان خودشه... مثلا اگه یه چی الان کنسل شه درسته ناراحت میشم ولی سریعا این میاد توی ذهنم که عه یادت نره حتما قراره بهترش پیش بیاد. که همینم میشه :)

من میتونم جواب این ادما رو بدم، فقط می دونی جوری میشی که باید شرایط خودم رو به رخشون بکشم و خیلیییییی بد می شکنن و من از دلم نمیاد انقد بد توو صورت کسی شرایط بدش رو تف کنم...
خب من با دوستام این مشکل رو ندارم، بیشتر اقوام و اینا اینجورین.
اوهوم دقیقن همین طوره که می گی :)

سیــــــما سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 12:20

بدترین چیز میتونه این باشه که با این ادما زیر یه سقف زندگی کنی.
خانوادت باشن

اخ... اخ

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.