انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

خب من همین الان به نتیجه رسیدم اصن اصن اصن اعصاب فامیل بابا رو ندارم... ینی اصن ها
مغزم درد می کنه، توو این ماه رمضونی دو بار دور هم جمع شدیم، یکی خونه ی ما، یکی خونه ی عمو اینا انقد ادا و اصول و مسخره ن انققققققد نمی فهمیم همدیگه رو، که واقعن از دیروز دوتا قرص خوردم، خووب نشدم هنو... ذهنم اروم نمی گیره
کلن من ادمی نیستم که توانایی هضم رابطه ی زیاد و شلوغ و جمع شدن با یه مشت ادم چرت و پرت داشته باشم... انققققد امروز واسه هاپو از رفتارای مزخرف و روو اعصابشون گفتم که هنوز ذهنم اروم نگرفته باز... انقد اخه ادما سطحی و کم فهم ؟؟ اخه من متنفرم از قیافه گرفتن، بعد دعوت شدی، پا شدی اومدی. اون وخ واسه میزبان قیافه گرفتی؟ چته خب؟ من اعصاب چشم و هم چشمیو، رقابت و اتو گرفتن و زیراب زدن و تیکه انداختن و کللللللن کار به زندگی یکی داشتن رو ندارم. بعد استایل همه ی هممممه شون همینه...که خب چی پوشیدی، چه جوری حرف زدی، چی گفتی، حالا براش قیافه بیام و بلاه بلاه بلاه
بعدتر این زن پسرعمه ی ما که ٤-٥ سال دهن منو صاف کرده بود و هیییی هر روز بم تکست می داد و ده بار مامانش خواستگاری کردو جواب رد گرفت، حالا زن این واسه من یه جوری قیافه می یاد و حس ملکه بودن می کنه که حالاااا چیییی... بابا جمع کن خودتو... به هاپو می گم باورم نیشه انقد دارم برات حرفای خاله زنکی می زنم، بعد توام داری گوش می دی :))
نیدونم. باید چند روز بگذره این جو-شون و دنیاشون کمرنگ بشه باز برام... 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.