*امروز؟ هوس اون اش دوغایی رو که کردم که با ماست چکیده گوسفندی و رو اتیش تو شهریار درست می کردیم... همون وختا که عاقاجون زنده بود. اصن جوجه با لوبیاپلو خوردن من از همون موقع شروع شد، از همون شهریار رفتنا... که عزیز جون واسه ناهار هم پلو ساده و جوج برمی داشت هم لوبیاپلو. بعد من جوجه مو با لوبیاپلو می خوردم. با کره ی فراوون... دلم اون اش دوغ اتیشیا رو خواست که بعد از ناهار، عصرا می پختیمو با لقمه سیب زمینی اتیشی و کره می خوردیم.همون اش دوغا که مامان و عزیز جون می رفتن سبزیاشو از باغای همونجا تازه تازه می خریدنو ریز می کردن...همیشه قبل رفتن زنگ می زدم عزیزجوون که اووز گُز برداشتی؟ ... ترکا به نعنا داغ روی اش می گن اووز گُز :) . این یکی از کلمه هایی که من وختی با عزیز جون حرف می زنم ترکیشو می گم. یکی از کلمه های قشنگ ترکی... اووز ینی صورت، گُز ینی چشم. بعد اووز گُز مثلن انگار ینی چشم و صورت اش :))...من اش بدون نعنا داغ دوس ندارم، مامان زورش میومد درست کنه و برداره واسه همین همیشه قبل رفتن به عزیز جون می گفتم که برداره برام، مثه وقتایی که مامان تنبلیش میومد پلو درست کنه و می گفت جوجه ها رو با نون بخوریم و من زنگ می زدم که عزیزجون برام کته می ذاری؟... پووووف. .. از صب می رفتیم تا وختی هوا تاریک می شد، خاکی و خسته برمی گشتیم خونه... عاقاجون خدابیامرز ددری بود، عزیزجون هم... اصن واسه همین عزیزجون بعد از فوت اقاجون افسردگی گرفته... تموم اخرهفته های بهار و تابستونی که اقاجوون بود یا به مسافرت می گذشت یا به بیرون شهر. وقتی اقاجون فوت کرد همن برنامه های بیرون رفتنم کم و کمتر شد...راستش؟ من کوول ترین بابابزرگای دنیا رو داشتم. دوستای ٥٢ ساله بودن. اصن مامان و بابای خودم سر دوست بودن باباهاشون باهم اشنا شدنو ازدواج کردن... جفتشون اهل عشق و حال. اهل رفیق بازی... اهل پوشیدن و خوردن... هع... اقاجون زودتر از حاج اقا فوت کرد... حاج اقام قبل از فوت کردنش، حافظه ی کوتاه مدتش رو از یاد برده بود، تموم مدت ابراهیم، ابراهیم می کرد... یادش رفته بود ابراهیم-ش فوت شده... اوایل با مهربونی بش می گفتیم حاج اقا مگه یادت رفته که ابراهیم فوت کرده؟ وقتی می شنید کلی غصه می خوردو هرررربار گریه می کرد... دیگه نگفتیم بعدش. یه بار گفت زنگ بزنید از ابراهیم بپرسید که ناهار دوست داره ابگوشت بگم زهرا - مامان- براش بار بذاره یا پلویی می خوره؟...مامان؟ این ور اشک می ریخت. واسه بابایی که نیست بهش زنگ بزنه و پدرشوهری که انقد دوستش داره و حالش داره بدوبدتر میشه... مامان گفت زنگ زدم حاج اقا، اقام می گه فردا کار دارم، نمی تونم ناهار بیام... حاج اقا گفت: اسبمو بیارید خودم می رم دمبالش... مامان جلو دهنشو گرفت که صدای هقش هقش بلند نشه و رفت اشپزخونه... تموم دو هفته ی اخر عمرش تو روزایی بود که با ابراهیم بود، یه بار نگفت داداشام. یه بار هیچ کدوم از برادراشو نخواست. تموم روزشو می خواست با دوست ٥٢ ساله ش بگذرونه.یه بار دایی اومده بود ملاقاتش، فک می کرد دایی، اقاجونه. می گفت ابراهیم یادته یه بار رفتیم قُطور سویی؟ هوا سردم بود، وقتی از اب گرم دراومدیم رفتیم تخم مرغ خریدیم و کره محلی از اونجا؟ یادمون رفته بود مایتابه ببریم؟ یه حلبی پیدا کردیم و گذاشتیمش رو اتیشو روش تخم مرغا رو شکستیم؟ چه بوی گهی گرفته بود اما ای خوردیما...
حاج اقا و اقاجوون جوونیا وقتایی که میومدن تهران، دوستا باهم جمع میشدنو تریاک می کشیدن... حاج اقا همیشه باخنده تعریف می کرد که: شبا که جمع می شدیم خونه ی غلامعلی رو می کوبیدمو نقشه می دادیمو می ساختیم، یه خونه ی ٥ مرتبه. صبح که میشد، نشئه گی تریاک که می پرید خونه غلامعلی همونجوری می موند تا دفعه ی بعدی که باز دوره هم جمع شیم...
بابا؟ اهل دوست و رفیق نیست. اهل فامیل و خویش وبستگانه... من؟ خونم از بابابزرگامه اما. از حاج اقام... که تموم زندگیشو، تموم روزاشو با یه دوست گذروند. و روزایی که حالش خوش نبود هم با رویای دوست ٥٢ ساله ش بود...
دفعه اخری که حاج اقام از اردبیل اومده بود تهران، اقاجون دعوتمون کرد شام. بعد شام که داشتیم برمی گشتیم به حاج اقام گفت: حاجی پارسال که اومدی تهران دعوتت کردم نیومدی، امسالم نمیومدی دلم بد می شکست ازت... حاج اقام گفت: بخدا خیلی پیر شدم ابراهیم، نه حوصله شو دارم نه توان مهمونی رفتنو. حتی خونه ی دخترامم نمی رم. میام یه هفته،١٠روز پیش پرستو می مونم تا دوباره برگردم اردبیل. اقاجونم گفت من فرق می کنم. خونه دخترا و پسرای دیگه ت هم نرفتی، خونه ی من باید بیای... بعد؟ بایه بغضی گفت اقاجونم. فرداش رفت بیمارستان،٢هفته بعدم فوت کرد...
دلم برای بابابزرگام که کلا شاپو می ذاشتن و انگشترای فیروزه و عقیق و فیلان دستشون می کردن و کت و شلوار انگلیسی می پوشیدن و تو زمستونا پالتو بلند فیلان و شالگردن چارخونه می انداختن دور گردنشون تنگ شده... بابابزرگایی که همیشه سفره شون باز بود، همیشه دستاشون پر بود و وختی مردن هیچ کس فک نمی کرد که حساب بانکیاشون انقد خالی باشه... هیچ کس فک نمی کرد که ادمایی با این مدل زندگی انقد هیچی نداشته باشن... بابابزرگام ادمای زندگی منن...ادمایی که هرلحظه ی زندگیو زندگی کردن و خوش گذروندن. وقتیم مردن، وقتیم داراییشون رو بچه هاشون دیدن گفتن: خوش بحالشون که واقعن کیف دنیا رو بردن، خوب پوشیدن، خوب خوردن، خوب گشتن...
کاش منم اینجوری زندگی کرده باشم وقت مردنم...
** مواظب ابراهیمای زندگیتون باشید...
پرستو این پسته یه جوری بود که فک کردم مثلن یکی از صفحات همشهری داستانو باز کردم و توو صفحات اولش از یه نویسنده یا مثلن فیلم نامه نویس معروف یه روایت میخونم.. واقعن عالی بود.. باید چندبار بخونمش..
مررررررررسی خب فهمیه جون. تو همیییشه بم محبت داری همزبون جان :)
آخی. خدا بیامرزتشون. چقدر آدمهای خوبی بودن :ایکس
مچکرم :)
اوووپس. چقدر خوبه که همه دوباره هستن هرچند مجبور به کوچ اجباری شدیم :دی
به شدت از دیدن وبلاگت خوشحال شدم :ایکس
مرسی خو.... شوما لطف داری
اوهوم کوچ کردیم :)
دلم می خواد هزار بار بشینم این پستتو بخونم.. دلم خواست بابازرگاتو بغل کنم که اینقد کوول بودن.. من نداشتم اما دلم خواسته بود..
مرسی ندا جان :)
خدا بیامرزه بابا بزرگای شوما رو خانوم
وای خیلی خوب بود ..دوست داشتم این پست ات رو
پر از حس های خوب خاطره های قشنگ با عزیزانی که دیگه نیستند..چرا پدر بزرگا و مادر بزرگاانقدر خوب بودند و با همه هم نسلی هاشون خیلی چیزای مشترک دارند ؟وقتی از یکیشون چیزی میشنوی نا خوداگاه یاد بقیه میوفتی که عه چه قدر مثل فلانی...روح همشون شاد و اونایی که هستند سالم و سلامت باشن الهی
اره ادمای یه دوره انکار خاطرات مشترکی دارن. انگار از یه جنسن
مرسی از محبتت خانوم :)
میتونم بگم از قشنگ ترین پستایی بود که تا بحال ازت خوندم پرستو...
روحشون قرین آرامش...
مرسی میلو... لطف داری خانوم :)